دیوانه وار میخونم و میفهمم و میبینم و زندگی میکنم. انگار زمان متوقف شده باشه یا به عقب برگشته باشه. انگار که این سالها نگذشته باشه و من هنوز دخترک ۱۵ ساله ای باشم که میخواد همه چیز رو بدونه. که دغدغه ی هیچ چیز بزرگونه ای نداره.
این روزها طولانی ترن. به جای ۲۴ ساعت ۲۶ ساعت زندگی میکنم. از صبح که از خواب بیدار میشم تا شب چند ده ساعت میگذره و این فاصله قبل تر ها در حد چند ثانیه یا پلک زدن بود.انگار این صبح ها که بیذارم میشم یه ظرف کیک ماریجوانا هرروز کنار دستم میذارن.*
میخوام زندگی کنم. به عمیق ترین و رنگی ترین و بولدترین حالت ممکن «میخوام زندگی کنم». بس نیست زل زدن به ویترین زندگی دیگران؟ بسه غرق شدن توی لذتهای تکراری ای که احساس خط گذر رمان رو شبیه رول دستمال کاغذی روی هم تا میزنه و حاصل سالها عمر رفته ی آدم قدر یه جعبه دستمال کاغذی کوچیک و بی ارزش میشه که هر دستمالی ازش درمیاری شبیه دستمال قبلی و بعدیه.
حتی مغزم توان حرف زدن نداره و نمیتونم حرف بزنم یا بنویسم. برای همینه شاید پستم شبیه مهملات نشئگی مریضای بخش مسمومیت شده! میخوام فقط زندگی کنم. دستمو بزنم زیر چونه م و این جشن بزرگ پر از آدم و نور و حادثه رو ببینم، بی اونکه در تقلای بیهوده برای خودنمایی های بی ارزش سیرک کناری باشم.
*احساس طولانی شدن گذر زمان از عوارض (یا بهتره بگیم ویژگی های!) مصرف این ماده ی عزیزه. نوشتم که شما هم بدونید من سوالای psychiatry رو تموم کردم. :))