Adventures of Varda

Adventures of Varda

سرگشتگی و حیرانی ما رو پایانی نیست
بیا سرگردون و حیرون زیبایی ها باشیم
و لمس کنیم هرآنچه دیدنی و حس کردنیه
چرا که آدمی زنده ست
برای زندگی کردن...
+در جستجوی «ماجرا»

آخرین مطالب




شاید تجسم خاطره ی زمستونی در آینده ی دوره که برگشته و روح سرگشته م رو قلقلک میده. روزی که خسته از ماه ها زحمت نشستم روی صندلی، خودم رو توی پتو مچاله کردم، به سکوت کلبه ی چوبی فکر میکنم و تویی که به من قول دادی شومینه رو روشن کنی تا صدای ترق ترق زغال هاش قلبمو گرم کنه.

+زیاد پست میذارم؟ بله! آدمیزادی که در سرزمین خودش قدرت نداشته باشه تا جایی که میخواد فریاد بزنه به چه درد میخوره؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۹ ، ۱۱:۰۱
Varda Valinor

باورم نمیشه که به سنی رسیدم که به آدمها از تجربیات و درسهای زندگی میگم.

به خودت بیا واردا جون. سی سالگی از اونچه که فکر میکنی نزدیک تره. وقت نبرد برای زندگیه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۹ ، ۱۰:۵۵
Varda Valinor

دستهام رو باید به لمس نور عادت بدم‌. به رفتن دنبال چیزهایی که عاشقشونم. اگر بیولوژی دوست دارم باید بیشتر روزم رو بهش اختصاص بدم و مطمئنم این حال خوب برای انجام کارهایی که اونقدا هم دوست ندارم رو بهم میده. خسته شدم از به دوش کشیدن استرس کارهای ناتمام. امروز باید لیستشون کنم، بهشون قول میدم که انجامشون بدم و دیگه حرص نخورم براشون.

از بی انگیزگی و حواس پرتی خسته م. از خمودی و بی حوصلگی. خودم رو دوست ندارم. خودم رو دوست ندارم؟ خیلی مسخره س...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۹ ، ۰۵:۵۹
Varda Valinor

وبلاگش رو میخونم. دختری تلاشگر و خاصه. خاص به این معنا که بهترینه. که با همه فرق میکنه. انقدر خوبه که جرات میکنه با اطمینان به بهترین ها فکر کنه. سالها بی وقفه تلاش کرده و میخواد بهترین باشه. نه مثل خیلی ها که برای داشتن زندگی معمولی تلاشهای معمولی میکنن. از دانشگاه هایی اسم میبره که آرزوی منه. جمله هایی رو میشنوه که من آرزو دارم بشنوم. ایمیل هایی میگیره که من چشم به راه دیدنشونم. شاید فکر کنید میخوام متن سوزناکی درباره ی غبطه خوردن و حسادتم به اون بنویسم یا از استعدادهای تباه شده و حسرت ها و شکست هام قصه ی سوزناک بگم براتون. اما نه! میخوام بگم دلم روشن شد. من دقیقا به دیدن همین آدمها نیاز دارم.

همین آدمها که یادم میارن بهترین باشم. به جای پرداختن به هزارتا چیز بی ربط روی بهتر شدن خودم تمرکز کنم. یادم میاره چه حس خوبی داره یک سر و گردن بالاتر از بقیه وایسادن. بهم میگه که دیوونه نیستم اگر فکر کنم به متفاوت بودن، اگر که رویاهایی فراتر از معمولی بودن ها و روتین ها داشته باشم.

من احتیاج داشتم که ببینمش و تلنگر بخورم که الان وقت تلاشه. وقت تلاشی که روز تولد 30 سالگی یک گوشه ی دنیا تکیه بدم به پشتی صندلی، بهش فکر کنم، لبخند بزنم و به خودم افتخار کنم. تلاشی که بعد از اون اگر روزی بخوام رها کنم تلاش ها رو و تن به غرق شدن در خوشبختی های زندگی بدم بهش فکر کنم و بگم هرکاری از دستم برمیومد رو انجام دادم and i deserve it!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۹ ، ۱۹:۵۱
Varda Valinor

یک  اتفاق روتین در روزهایی که سعی میکنم پروداکتیو باشم اینه که کله ی سحر (حوالی 5!) از خواب بیدار میشم و شروع میکنم. همه چیز خوبه تا حدود ساعت 10 که خونه خالی میشه و فرصت رویاپردازی و پرت شدن از تمرکز رو میده بهم. آهنگ گوش میدم، خیال پردازی میکنم، راه میرم و... گویی که انگار همین دیشب هیچ قول و قراری نبوده و چیزی توی دفتر برنامه ریزی نوشته نشده!! مدام حجم تلنبار شده ی کارها از دور چشم غره میره بهم و من دورتر و دورتر میشم.

گاهی شک میکنم که اصلا مسیری که توش هستم مسیریه که دوست دارم؟ عمیق که نگاه میکنم آره! من بچه تر که بودم عاشق یادگیری بودم. به کتابهام نگاه میکردم و به خودم میگفتم "خدایا مگه لذتی بالاتر از یاد گرفتن و تسلط روی کتابهای درسی هست که مردم درس نمیخونن؟indecision" الان خیلی وقته این حس رو ندارم و خیلی وقته که شدیدا به این حس نیاز دارم. البته این حس قبل از لمس حس خوب سفر، دیدن سریال خوب، خوردن میوه در حالیکه داری ساینفلد میبینی و خودتو زیر پتو مچاله میکنی و امثالهم بود! و الان من غرق در دنیاییم که هزاران لذت بی زحمت تر مثل دیدن عکسهای پینترست برام موجوده. خب تقریبا طبیعیه که مغزم دیگه یاد گرفتن رو اون لذت و تفریح و خوشی اصیل قلمداد نمیکنه. راه حل چیه؟ خط زدن لذت های سطحی. چقدر این کار سخته؟ خیلی. خیلییی.

دیدین سدها چقدر یک دست و صاف و یکپارچه باید ساخته بشن؟ کوچکترین ترک و ناهماهنگی و گسستگی میتونه با نیروی فشار آب تبدیل به سیلی بشه که تمام سد رو در هم میشکنه.  قدرت اراده ی منم عین یه سده! وقتی این سد رو میسازم خیلی باید حواسم باشه که ترک نخوره، وگرنه سیل حواس پرتی چنان میشکنه تمام سدها رو که مثل الان باید بشینم به ویرانه های تصمیم دیشبم نگاه کنم. متاسفانه من هم مثل اکثر آدمها نیستم که وقتی چیزی حواسشون رو پرت کرد 10 دقیقه بعد اراده کنن برگردن سمتش. کلی طول میکشه و خیلی وقتها هم نمیشه حواس و تمرکز از دست رفته رو به جوی برگردونم. سال کنکور هم یادمه همینو فهمیده بودم. نه تنها تفریح برنامه ریزی شده یا استراحت های طولانی گند میزد به برنامه هام، که حتی شیفت بین موضوعات مختلف درسی در طول روز میتونست به کلی تمرکزم رو به هم بزنه. در عوضش وقتی تمرکزم روی تنها و تنها یک درس میذاشتم (مثلا زیست شناسی دوم دبیرستان)، میتونستم تا نیمه شب بی وقفه درس بخونم و به خودم میومدم میدیدم تمام کتاب رو یک دور دقیق خوندم و دوتا کتاب تستم هم تموم کردم. (عیب می چون همه گفتی، هنرش نیز بگو!!laugh)

این کار الان یکم سخته برام. هزارتا برنامه ی مختلف دارم. تسک های مختلفی که باید انجام بدم، اپلای، مقاله ها، زبان، از طرفی هم دوست دارم تفریحات انسانی داشته باشم! همین میشه که نمیرسم به خیلی کارها و خیلی وقتا این پیوستگی دیواره ی سد از دستم در میره و بوممم! الان برام سال خیلی حساسیه. خیلی حساس در حد هزاران بار حساس تر از سال کنکور. آینده ی خودم و حتی بچه هام به همین یه سال (و اکیدا همین 6 ماه) بستگی داره. شاید باید مثل سال کنکور خیلی چیزا  رو به خودم حروم کنم. سریال دیدن در صدرش! بعد از اون سوشال مدیا و اینستا و توییتر که اینا سم تمام دوره های زندگی آدمیزادن! باید سعی کنم برنامه م رو یک دست کنم. هی تغییر تسک و توک زدن نصفه و نیمه به کارها نباید باشه. باید با خودم بشینم مثل آدم تایم ها رو تقسیم کنم و در هر تایم فقط و فقط روی یه چیز تمرکز کنم. استراتژی تقسیم کردن کارها به وعده های کوچیک و هرروز انجام دادنش کار من نیست. باید قبول کنم.

40 روز تا آخر سال مونده. روز شمار نوشتم و زدم به دیوار که هرروز یه ضربدر گنده بکشم روش وقتی گذشت تا بفهمم فرصتهام چطوری داره از دستم در میره. این 40 روز رو اکثرشو خونه و م بیکارم. باید همون کاری که باید کارستونش کنم رو انجام بدم. دفاع و اپلای و صلاحیت بالینی پیش رومه...

انقد حرف زدم که بگم امروز هم از اون روزهایی بود که سد آهنین من تنها تا ساعت 10 دووم داشت و بعدش در هم شکست. آیا میتونم سیلاب رو مهار کنم؟ با ما باشید!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۹ ، ۱۲:۴۶
Varda Valinor

از ساعت ۵:۳۰ بیدارم و دارم پادکست All Ears English گوش میدم و تمام خانواده خوابن، همه جا تاریک و آرومه و «لینزی مکمن» داره توی گوشم درباره ی فرهنگ های غریبه حرف میزنه. برام عجیبه که آدمی با وضعیت تحصیلی و مالی معمولی چطور ۶ ماه ژاپن و ۳ ماه بوئنوس آیرس زندگی کرده؟ مگه توی کشور ما برای این کار نباید میلیاردر و پنجاه ساله و بازنشسته باشی چون اولا نمیتونی پولشو بدی، ثانیا نکنه ۶ ماه سفر از درس و کار خیلی مهم و خفنت عقب بندازدت و از باقی اسب های دونده ی توی پیست بمونی؟!!

دارم فکر میکنم چقدر چیزهای سخت و اهداف بزرگ ما هست که برای بقیه حق مسلم نوجوونیه؟ چقد باید زحمت بکشیم تا به جایی برسیم که خیلیا با تولد حقش رو داشتن که اونجا باشن؟ این مزخرفی که میگفتن دنیا بر مبنای عدل ساخته شده رو کی اولین بار گفت؟ تا حالا دنیا رو دیده بود؟

+روزم و هفته م رو شروع میکنم با سرخوشی گوش دادن به پادکست محبوبم و پست گذاشتن اینجا، به امید آینده ای که شاید کمی عادلانه تر باشه برامون... بدم میاد از گذاشتن پست های نک و ناله و ناامید! قول میدم آخریش باشه. امروز یادتون باشه سمت سوشال مدیا نریییید واردا خانوم! 😑😤

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۹ ، ۰۶:۳۵
Varda Valinor

مدتهاست نوشتن طولانی رو از خودم و قلمم دریغ کرده بودم. مغزم 260 کاراکتری و خلاصه در قاب های یک در یک عکس شده بود. خسته ام از این همه اختصار، از این همه نفهمیدن و فهمیده نشدن... خسته از اینکه منظورت رو باید در یک پاراگراف بگی تا مخاطب از دست نره، تازه اگر در خوشبینانه ترین حالت ممکن تلاشت رو بکنی در صحبتات بی خیالی و رنگی بودن های فیک و "من از شماها خوشبختترم"های مرسوم رو بگنجونی که قضاوت نشی و ازت رد نشن. حتی همین الان خسته م و بی قرار فشار دادن دکمه ی لعنتی "ذخیره و انتشار"م، بدون خوندن متن، بدون اصلاحش، حتی بدون اینکه سبک شده باشم از حرف های تلنبار شده روی قلبم.

ولی میخوام خیلی چیزا رو عوض کنم. میخوام کاری کنم کارستون. میخوام اینجا باشم و بنویسم از بودنم، از بودنی که قرار نیست خلاصه بشه در وجود داشتن. میخوام بنویسم از منی که قرار نیست دیگه به سیاه چاله ی جهان فست فودی "اونها" برگردم. میخوام رمان های بلند بخونم. میخوام انقدر بلند بنویسم براتون که خسته بشید و این صفحه ی روشن رو ببندید و بگید "این دختره دیگه زیاد از حد چرت میگه!"

میخوام چشمم رو ببندم روی زندگی همه ی اونها. ندونم، نشنوم، نخونم، نشناسم! غرق بشم در تنهایی شیرینی که بهم اجازه میده دنیای #واقعی رو بشناسم، سفر برم، بخونم و بدونم.

  • مرد خونه ی من در کودکی توی خونه شون ماهواره نبوده و نوار ویدیویی هم نداشته که برخلاف من با آهنگ های شبپره و اندی و کوروس از اینور به اونور خونه قر بده، واسه ی همین لیستی بلند بالا از آهنگ های دهه ی هفتاد دانلود کردم و توی تلگرام کانالی به اسم "دامبولی های دهه 70" زدم که این آهنگا رو توی ماشین و خونه پخش کنیم و با زنده ترین بخش تاریخ موسیقی ایران آشناش کنم (غریبه که نیستید البته کمی هم پلن قر دادن دونفره دارم!). اینه که معین داره توی گوشم میخونه " حالا یاروم بیا، دلداروم بیا" و بیش از این نمیتونم بخش دامبولی مغزم رو ایگنور کنم تا ادامه ی متن رو بنویسم.laugh
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۰۴
Varda Valinor